Tuesday, April 29, 2003
آقاى حجت الاسلام و بيمارى آرتورز ....!!!


آقاى حسين آقا ، شنگول و منگ و خراب ، توى ايستگاه متروى تهران ، روى نيمكت نشسته بود و براى خودش روزنامه مى خواند .
يك آقاى حجت الاسلامى از راه رسيد و آمد كنار حسين آقا ، روى نيمكت نشست .
حسين آقا ، آهسته ، سرش را بلند كرد و سلامى به آقا گفت وپرسيد :
-- ببخشيد حاج آقا ! شما ميدانيد چه كسانى به بيمارى " آرتورز " مبتلا مى شوند ؟؟
آقاى حجت الاسلام ، تاملى كرد و سرى جنباند و گفت : آدم هاى لا ابالى . آدم هاى پست . آدم هاى الكلى . آدم هايى كه با روسپى ها مى خوابند . آدم هاى وافورى . آدم هاى بى ايمان . آدم هايى كه دين ندارند . آدم هايى كه مايه ى ننگ ديگران اند ....
حسين آقا ، سرى به نشانه ى تاييد تكان داد و دوباره سرش را كرد توى روزنامه اش .
آقاى حجت الاسلام ، چند لحظه اى رفت توى فكر و بعدش با خودش گفت : عجب حرفى زدم ها ؟؟!! نكند دل اين مرد بيچاره را شكسته باشم ؟؟بنا بر اين رو به حسين آقا كرد و گفت :
-- برادر ! من منظور بدى نداشتم ها !! اميدوارم از من دل چركين نشده باشى ! حالا ميشود به من بگويى چند وقت است كه شما به بيمارى " آرتورز " مبتلا هستيد ؟؟
حسين آقا لبخندى زد و گفت :
-- من به اين بيمارى مبتلا نيستم حاج آقا ! اينجا ، توى روزنامه ، خواندم كه " امام خامنه اى رهبر معظم انقلاب "به بيمارى " آرتورز " مبتلاست !!!

Monday, April 28, 2003
شهردار قلابى .....!!!


از قديم گفته اند : بالا نشينى خرج دارد . حالا حكايت اين آقاى محمد محسن الزبيدى ، شهردار قلابى بغداد است كه بدون آنكه از آقاى بوش ولى فقيه عراق ! يا از وردست هايش آقاى رامسفيلد يا آقاى ژنرال گارنر اجازه بگيرد ، خودش را شهردار بغداد اعلام كرده بود ، غافل از اينكه مشترى آخر شب ، خونش پاى خودش است !
اين آقاى الزبيدى ، وقتيكه بغداد به چنگ نيروهاى امريكايى افتاد ، توى آن بلبشو بازار قمه زنى ها و سينه زنى ها ، يابو ورش داشت و دستپاچه و افتان و خيزان به بغداد رسيد و فضول آغاسى وار ، خودش را شهردار بغداد اعلام كرد غافل از اينكه اولا خانه ى قاضى گردو بسيار است ، اما بالاخره حساب و كتابى هم در كار است ، دوما قاطر پيشاهنگ ، آخرش توبره كش ميشود .
اين آقاى الزبيدى ، از آنجا كه گويا زدو بندى با آقاى احمد چلبى ، سوگلى امريكايى ها داشت ، بخيالش رسيد كه مى تواند با قلمبه گويى و راه انداختن يك مشت قرت و قراب ، براى خودش جاى پايى درست بكند و با شاش موش آسياب بگرداند . اما دستگيرى اش توسط سربازان امريكايى نشان داد كه :
اولا : با خواب ديدن ، نميشود آبستن شد .
دوما : نميشود هم آش معاويه را خورد و هم نماز على را خواند .
سوما اينكه : نه عيسى ميتوان خواندش هر آنكس را كه خر دارد !
چهارم اينكه : هر جا خرس است ، جاى ترس است
پنجم اينكه : مرغ گرسنه ، خواب ارزن مى بيند .
ششم اينكه : با خرس تو جوال رفتن اين درد سر ها را هم دارد .
راستش ، اگر از من بخواهيد ، من معتقدم كه آقاى محمد صحاف ، وزير پيشين اطلاعات عراق ، جان ميدهد براى شهردار شدن . آن هم شهردار شهرى چون بغداد .
اين بنده ى خدا ، اگرچه حالا لابد سوراخ موش را به چند ميليون دينار خريده و دارد براى غريبى جدش گريه ميكند ! اما ، هم مى تواند تون را بتاباند ، هم بوق را بزند .بخدا هيچكس شايسته تر از اين آقاى محمد صحاف براى شهردار شدن شهرى مثل بغداد نيست .
خدا كند آقاى ژنرال گارنر اين پيشنهاد ما را بپذيرد .
به قول معروف :
روز بازار كپك اوغلى و زن قحبه لر است
هر كه زن قحبگى اش بيشتر ، او پيش تر است .!!


Sunday, April 27, 2003
آگهى استخدام رييس جمهور براى عراق ...!!!


ايالات متحده ى امريكا بمنظور استخدام يك رييس جمهور براى عراق ، از كانديداهاى واجد شرايط ، تقاضانامه قبول ميكند .
واجدين شرايط مى توانند تقاضانامه ى خود را تا پايان ماه ژوئن 2003 به نشانى زير بفرستند .( كانديداهاى محلى نيازى به تقاضانامه ندارند )

** مشخصات شغل مورد تقاضا :
1. رياست امور اجرايى عراق
2. دادن گزارش روزانه به سفارت امريكا در بغداد
3.وفادارى كامل و بدون قيد و شرط به ايالات متحده ى امريكا
4. مسافرت هاى دائمى به امريكا با جت شخصى
5.ميزان حقوق و مزايا با رضايت طرفين تعيين خواهد شد .

** شرايط استخدام :
1. متقاضيان بايد شهروند امريكا باشند ( دارندگان گرين كارت نيز مى توانند تقاضانامه هاى خود را بفرستند )
2. داراى درجه ى دكترا در هر رشته از يكى از دانشگاه هاى امريكا
3.ميزان سن 45 تا 55 سال
4. متقاضى بايد داراى پدر سنى و مادر شيعه باشد .
5.متقاضى بايد داراى همسر مسيحى و پدر بزرگ كرد باشد .
6. داشتن روابط حسنه با كمپانى هاى نفتى امريكايى ، از شرايط اصلى اين شغل است
7. همه ى كانديداها بايد پيشاپيش توسط اسراييل تاييد شده باشند .
متقاضيان مى توانند تقاضانامه هاى خود را مستقيما به كاخ سپيد، ارسال كنند :

Thursday, April 24, 2003
امام زمان بوش ...!!!!


به يك برنامه ى خبرى كه از شبكه ى راديويى NPR پخش ميشود گوش ميدهم . گزارشى در باره ى ايران دارد و تاثيرات جنگ عراق بر تحولات سياسى كشورمان را بررسى ميكند .
گزارشگر راديو ، از تهران گزارشى دارد و طى آن با بسيارى از مردم ايران به گفتگو مى پردازد .
در ميان گفتگو كنندگان ، جوانى است كه خطاب به گزارشگر ميگويد : ميدانى مردم ايران به پرزيدنت بوش چه ميگويند ؟؟
خبرنگار ميگويد : نه ! نميدانم .
و جوان با قهقهه خنده ميگويد : امام زمان !!!!
مستى ......ومرگ ....


امروز اعلام شد كه در يكسال گذشته در امريكا ، چهل و هشت هزار و پانصد نفر ، جان خود را بر اثر تصادف اتومبيل از دست داده اند .
ميدانيد بزرگ ترين عامل اينهمه مرگ و مير چيست ؟؟ الكل !
بايد بگويم كه : اگر چه در ايالات متحده ، سخت ترين قوانين در ارتباط با " مستى و رانندگى " اجرا ميشود ، با اين وصف ، جوان هاى كم سن و سال ، همينكه گواهينامه ى رانندگى ميگيرند و پشت فرمان مى نشينند ، انگار كه بخواهند مردى شان را ثابت كنند ، اولين كارى كه ميكنند اين است كه دمى به خمره ميزنند و وقتى كه خوب مست و ملنگ و كله پا شدند ، پشت فرمان مى نشينند و هم خودشان را به كشتن ميدهند هم ديگران را ....

در فروشگاه من جوانكى كار ميكند كه دانشجوى دانشگاه است . چند سالى است كه براى من كار ميكند و يكى از بهترين كارمندان من است . چند روزى بود كه غمگين و دلمرده بنظر ميرسيد . صبحها بجاى اينكه با ماشين خودش به سر كارش بيايد ، مادرش او را به سر كار ميآورد . امروز ظهر آمد سراغ من كه : فلانى ، من از فردا نمى توانم كار كنم !
پرسيدم : براى چه ؟؟
گفت : براى اينكه از فردا بايد بروم زندان !!
و بعد ، داستان آبجو خوردن و مستانه رانندگى كردن و به چنگ پليس افتادنش را برايم شرح داد و فهميدم كه تا امروز حدود دوازده هزار دلار پول وكيل و دادگاه و جريمه داده است و سرانجام كارش به زندان كشيده است .
البته اين قصه سر دراز دارد و آنكس كه در حال مستى رانندگى كند و به چنگ پليس بيفتد ، علاوه بر جريمه و زندان ، بايد اعمال شاقه ى ديگرى را تحمل كند كه برخى از آنها عبارتند از :
1.. باطل شدن گواهينامه ى رانندگى براى مدت يكسال يا بيشتر
2..رفتن به كليسا و گوش كردن به موعظه هاى كشيش در روزهاى آخر هفته !
3... جمع آورى زباله در خيابانها و بزرگراهها در روزهاى تعطيل
4... رفتن به كلاس هاى ويژه اى كه در آن مضرات نوشيدن الكل و پيامدهاى آن تدريس ميشود .
5...ووووو
با همه ى اين تفاصيل ، رانندگى بهنگام مستى ، عمده ترين عامل تصادفات رانندگى و مرگ و مير هاى ناشى از آن است . و انگار بقول مرحوم سعدى : نرود ميخ آهنين در سنگ ...!!
بنظر من ، در ميان اينهمه مجازات هاى جور واجور ، رفتن به كليسا و گوش كردن به پرت و پلاهاى كشيش ، دشوار ترين و طاقت فرساترين آنهاست . اصلا اين وعظ و خطابه ها ، مستى هفتاد ساله را از سر آدم مى پراند !!

Wednesday, April 23, 2003
نامه اى از ايران ....



" ...آقاى گيله مرد ، من يك سال است نوشته هاى شما را ميخوانم .... ميشود درخواست مرا هم به آقاى بوش برسانيد ؟ ( خواهش ميكنم )
من از آقاى بوش ميخواهم كه ريشه اين ملاها را -- كه معلوم نيست اصلا كجايى هستند -- بسوزاند . ما مردم ايران واقعا خسته شديم . من يك زن هستم كه كرايه خانه ، مخارج خورد و خوراك ، وووووو.... دارد ديوانه ام ميكند .
آرزوى من اين است كه امريكا به ايران حمله كند و همه مثل ما بى خانه شوند .
من از اقاى بوش ميخواهم بيايد همه آخوند ها و پاسدار ها و آدم هاى بد را بكشد .
بخدا من حاضرم خودم بميرم ولى جوان ها ى بد بخت ما راحت بشوند . تنها دخترم كه 9 سال دارد خوب زندگى كند ، شوهر و كار داشته باشد . خيلى خسته ام . خيلى
امضا : ايرانى بد بخت .

من خيلى دلم ميخواهد اين نامه را ، حضرت بزرگ عمامه داران ايران امام خامنه اى و ساير مشايخ محاسن درازى كه خداوندگاران صيغه و متعه ، و كليد داران رزق و روزى خلايق اند بخوانند و اگر وجدانى در خود سراغ دارند از خود بپرسند كه : آيا ملت ايران به اين سبب بساط پيشين را بر انداخت تا مشتى قطاع الطريق در كسوت امام و امامچه و آيت الله و حجت الاسلام ، بر جان و مال و ناموس و هستى شان مالك شوند ؟؟؟
من به اين مادر گرامى عرض ميكنم كه : من اگرچه بيست سال است ايران را نديده ام ، اما يك لحظه حتى نبوده است كه از رنج ها و درد هاى مردم ميهنم غافل مانده باشم .و با اطمينان كامل ميگويم كه دوران فرمانروايى دزدان ظاهر الصلاح بسر آمده است و در آينده اى بسيار نزديك آفتاب آزادى بر آسمان ميهن مان خواهد تابيد اما نه به دست بيگانگان ، بلكه به دست زنان و مردان ايرانى .
امريكا هيچوقت به ايران حمله نخواهد كرد .زيرا.....؟؟؟


امريكايى ها هيچوقت موفق به شناسايى نقاط استرتژيك ما نمى شوند . چون نقاط استراتژيك ما معمولا يك جاى ديگر است !
مثلا ، نيروهاى نظامى ما مشغول كار فرهنگى هستند .
نيروهاى فرهنگى ما مشغول عمليات سياسى هستند !
نيروهاى اطلاعاتى كار خبرى ميكنند !
ديپلمات هاى ما كار هنرى ميكنند !
هنرمندان ما مبارزه سياسى ميكنند .
دانشگاهيان ما خبرنگارى ميكنند .
تروريست هاى ما ، فيلم بازى ميكنند .
ناشرين ما خريد و فروش كشتى ميكنند .
نيروهاى مطبوعاتى ما كار اطلاعاتى ميكنند .
تاجر ها مشغول امور خيريه هستند .
و همينطور بگير برو تا پايين .

امريكا به اين اميد به ايران حمله ميكند تا كارها متوقف شود و مردم در فشار قرار گيرند . در حالى كه در ايران ، سالهاست كه كارها متوقف است و هيچكس احساس ناراحتى نمى كند .
در ايران براى اداره حكومت ، چهار گروه مطرح هستند :
يك گروه محافظه كاران هستند كه با امريكا دشمن اند . يك گروه اصلاح طلبان هستند كه كه با امريكا مخالف اند . يك گروه نيروهاى بر انداز هستند كه كه به اين دليل با حكومت ايران دشمن اند كه فكر ميكنند حكومت ايران امريكايى است . و يك گروه ايرانيان طرفدار امريكا هستند كه اكثرا در امريكا زندگى ميكنند و حتى براى حكومت كردن هم حاضر نيستند به ايران بيايند . بنا بر اين حكومت ما جايگزين ندارد .
حمله امريكا به سازمان هاى ادارى و و زارتخانه هاى ايران ، به ما زيان چندانى نمى زند ، چون در اين سازمان هاى ادارى اتفاق خاصى نمى افتد .
حمله امريكا به تاسيسات صنعتى ايران هم در بسيارى از موارد بنفع ماست ! چون دولت مانده است چطور آنها را تعطيل كند !! ****


*** اين مطلب را يكى از دوستان خواننده براى من فرستاده است . من نميدانم نويسنده آن كيست . اما چون حقايقى را بازگو ميكند در اينجا نقلش كرده ام .

Tuesday, April 22, 2003
بارك الله گرگ ....!!!

يكى رفت پيش دكتر كه : دكتر جان ، موى ريشم درد ميكند !
دكتر پرسيد : چه خوردى ؟
گفت : نان و يخ !
دكتر گفت : برو بمير كه نه دردت به درد آدمى ميماند نه خوراكت .!
داشتم به يكى از برنامه هاى خبرى راديو جمهورى اسلامى گوش ميدادم .ديدم آقايان راست ميروند و راست مى آيند و ماست مى خورند و سرنا مى زنند و مثل آفتابه ى دم خلا چنان به استكبار وامريكاى جهانخوار بدو بيراه ميگويند و چنان از برادر مسلمان مرحوم صدام حسين تعريف و تمجيد ميفرمايند كه انگارى آن مرحوم مبرور ، صد سال با رهبر معظم انقلاب دوست جان جانى و رفيق گرمابه و گلستان بوده و فقط سرى و بالينى از هم جدا بوده اند !!
هيچكس هم نيست كه بگويد : آقا جان ! اين قبرى كه بالاى سرش گريه ميكنيد ، مرده توش نيست ! بعدش ياد ماجرايى افتادم :
يكى گفت : خبر دارى ؟ ميرزا حسن خان را گرگ دريده !
مخاطبش گفت : بارك الله ميرزا حسن خان !
گفت : بابا ! تو ديگر چه جور آدمى هستى ؟ ميگويم ميرزا حسن خان را گرگ دريده ، تو ميگويى بارك الله ميرزا حسن خان ؟؟!!
طرف در آمد كه : پس ميخواستى چه بگويم ؟ بگويم بارك الله گرگ ؟؟!!

حالا حكايت صدام حسين و جمهورى اسلامى است . اين مرحوم صدام حسين سابقا يزيد كافر عفلقى ! هشت سال با بمب و موشك و توپ و توپخانه ، مملكت مان را كوبيده ، هزاران تن را به آن دنيا فرستاده ، خانه ها و خانمان ها و شهر ها و روستا ها را به باد داده است ، آنوقت ملايان و شركا !! بجاى اينكه از اين فرصت استثنايى به نفع ملت و مملكت مان بهره بردارى بكنند ، هى به امريكا فحش ميدهند و هى براى آن مرحوم اشك ريزى ميفرمايند .
به قول عبيد : شخصى تيرى به مرغى انداخت . خطا كرد .
رفيقش گفت : احسنت !!
تير انداز بر آشفت كه : به من ريشخند ميكنى ؟؟
گفت : نه ! ميگويم احسنت ! اما به مرغ !!
خودمانيم ، اين سياست هم انگار لنگ حمام است ها !! هر كه بست بست ........

Monday, April 21, 2003
آز را ، خاك سير گرداند ....


.....چون ذوالقرنين همه جهان بگرفت ، وقتى نشسته بود ، از مرگ ياد كرد زار بگريست .گفت : واى از مرگ ، كه آخر مى ببايد مرد . هيچ حيلت نماند كه نه بكردم تا جهان بگرفتم . اكنون شما حيلت دانيد مرگ را ؟؟
حكما وى را گفتند : مرگ را هيچ حيلت نيست مگر آنكه آب حيوان بخورى ، اگر بيابى !
گفت : آن را از كجا جويند ؟
گفتند : از تاريكى .
گفت : در تاريكى ، از جانوران ، چه چيز بينند ؟
گفتند : ماديان بكر !
فرمود تا بيست هزار ماديان بكر را بگزيدند ، و سواران بر ايشان نشاند و خضر را در پيش بفرستاد تا چشمه حيوان بجويد . خضر بيافت . وى نيافت ، نوميد باز گشت . به خانه خويش رسيد ، فرشته اى به وى آمد ، چيزى مانند گوهر گران به وى آورد ، گفت : اين را بر سنج !
بفرمود تا آن را به ترازو بخستند . هيچ سنگ با زان برابر نيامد . بفرمود تا به كپان " قپان " بسختند . هم بر نيامد . بفرمود تا آن را به كشتى بسختند . هم بر نيامد . هيچ چيز با زان برابر نيامد .
آن فرشته گفت : مشتى خاك با آن بر سنج .
خاك ، گران تر آمد
گفت : بديدى ؟؟ اين مثل آز و حرص است . آز را خاك سير داند كرد .
اجلش فرا رسيد . به جوار حق رفت

نقل از : " قصص قرآن " . ابوبكر عتيق نيشابورى

Thursday, April 17, 2003
ژنرال ها بفروش ميرسند ...!!!



قديم نديم ها ، هر وقت كه ما توى كوچه ، با بچه هاى محله دعواى مان ميشد و خونين و مالين ميآمديم خانه ، مادر بزرگ خدا بيامرزمان ، ضمن اينكه با پنبه و دوا گلى دك و پوز زخم و زيلى مان را دوا درمان ميكرد ، پوز خندى ميزد و ميگفت :
تو كه بر بام خود آبگينه دارى .... چرا بر بام مردم ميزنى سنگ ؟؟
حالا حكايت مرحوم صدام حسين و شركاست .
چند روزى بود كه ما از خودمان مى پرسيديم پس اين ارتش ظفر نمون عراق!! كه مرحوم صدام حسين آنهمه به آن مى نازيد و در سايه ى چنين ارتشى چوب توى آستين خودى و بيگانه و همسايه و ترك و عرب و مسلمان و يهود و گبر و ترسا ميكرد ، چه خاكى بر سرش ميكرد كه شهر هاى عراق يكى پس از ديگرى در برابر سربازان امريكايى تسليم شدند و حتى شهرى مثل بغداد كه آنهمه برج و بارو و پادگان و موشك و تانك و توپ داشت ، بدون آنكه چندان مقاومتى بكند فرو ريخت ؟؟؟!!! يعنى فى الواقع اين ارتش مرحوم صدام حسين عينهو چس فيل بو داده بود كه نه بو داشت نه خاصيت ؟؟ تا اينكه ديروز كه پاى تلويزيون نشسته بوديم و جاى تان خالى داشتيم تخمه مى شكستيم ، ديديم آقاى سرهنگ DAVID HUNT افسر باز نشسته ى نيروى زمينى امريكا در يك مصاحبه ى تلويزيونى كه از شبكه ى خبرى FOX NEWS پخش ميشود ، رسما و علنا اعلام ميكند كه سازمان سيا مبلغ يكصد ميليون دلار به ژنرال ها و افسران عاليرتبه ى عراقى رشوه داده است تا وقتى كه سر و كله ى تانك هاى امريكايى توى عراق پيدا ميشود ، چمدان هاى شان را ببندند و دست عهد و عيال را بگيرند و با نشان ها و قبه ها و پول ها و چمدان هاى شان ، به هر جاى دنيا كه ميخواهند تشريف ببرند و مابقى عمر را در ناز و نعمت و امن و امان زندگى كنند و هيچوقت هم ياد شان نرود كه : برادرى مان بجا ، اما بزغاله دانه اى هف صنار است !!! .

ما وقتى اين خبر را شنيديم ، دندان تحير بر لب گزيديم و نميدانيم چرا بياد مرحوم مغفور هلاكو خان مغول و وردست سياست بازش مرحوم خواجه نصير طوسى افتاديم و به خودمان گفتيم اگر چه " زور " قبض و برات نمى خواهد ، اما آيا وقتى سربازان هلاكو بغداد را در محاصره داشتند ، خواجه نصير طوسى ، به سرداران خليفه رشوه داده بود تا بتواند خليفه ى مسلمين را دستگير و نمد پيچ كند ؟؟!!
رفيق قديمى مان عباس آقا -- كه ما عباس چرچيل صدايش مى كنيم -- معتقد است كه هر چيزى براى خودش قيمتى دارد و اگر پول داشته باشى مى توانى روى سبيل شاه هم نقاره بزنى !!
عباس آقا ميگويد : آقا جان من ! هميشه كه آب نمى رود به جوى آقا رفيع ، يك روز هم ميرود به جوى آقا شفيع ديگر ..!!
راستش اين آقاى عباس چرچيل براى خودش مكتب و فلسفه اى دارد كه حالا جاى بحثش اينجا نيست ، اما توى اين حيص و بيص ، يك خواننده ى عزيز از ايران ، براى ما يادداشتى فرستاده و نوشته است :
" آقاى گيله مرد ! شما كه در امريكا هستيد و لابد با كاخ سپيد و پنتاگون سر و سرى داريد!! بالاغيرتا به اين آقاى بوش بگوييد يكوقت به سرش نزند كه سر خرش را كج بكند و راهى ايران بشود و بهواى آزاد كردن ما امت هميشه در صحنه ! تانك ها و موشك ها و زره پوش ها و هواپيما هايش را سراغ ما بفرستد كه ما ايرانى ها ، اولا ، اهل جنگ و دعوا و مرافعه و اينجور چيز ها نيستيم . و همان دعواى قديمى هشت ساله مان با مرحوم صدام حسين ،براى هفت پشت مان كه نه ، بلكه براى هفتاد پشت مان كافى است . ديگر اينكه بقدرتى خدا ، و تحت فرماندهى هاى مدبرانه و خداگونه ى حضرت آيت الله العظمى امام خامنه اى --موسوم به بزرگ وافور داران -- الحمدالله همه ى پاسداران و بسيجى ها و سربازان و افسران و درجه داران كه هيچ ، بلكه همه ى سرداران سپاه اسلام ! چنان وافورى و شيره اى و مافنگى شده اند كه نه تنها هيچكدام شان حال جنگ و جدال و خونريزى و اينحرف ها را ندارند ، بلكه اگر زبانم لال ، لشكر آزاديبخش آقاى بوش !!يكوقت بخواهد راهى دار الخلافه ى اسلامى بشود ، كلى مايه ى آبرو ريزى امت اسلام خواهد بود ، زيرا همه ى پاسداران و سرداران سپاه اسلام ،آنچنان پشت منقل هاى شان سنگر خواهند گرفت كه سربازان امريكايى نه تنها با مقاومتى روبرو نخواهند شد بلكه مجبور خواهند شد بجاى در كردن تير و ترقه ، با آنها همسنگر بشوند و " حال " بكنند !!
در جواب اين دوست نازنين بايد بگوييم كه : باز خدا پدر تان را بيامرزد كه ما را به سازمان سيا وابسته نكرديد و نگفتيد كه از آن سازمان الهى !! جيره و مواجب ميگيريم . ديگر اينكه ، اگر چه ما از نامه ى شما سر در نياورديم و نفهميديم منظورتان از شيره اى و مافنگى شدن سرداران سپاه اسلام چه بوده است ، اما آن را مستقيما براى آقاى بوش و آقاى دانولد رامسفيلد فرستاديم . اينكه آنها نامه ى شما را ميخوانند يا نمى خوانند و به توصيه هاى بشردوستانه ى شما عمل ميكنند يا نمى كنند ، ديگر موضوعى است كه حضرت كرام الكاتبين ميداند . اما شما هم كه در دارالخلافه ى اسلامى تشريف داريد ، اگر براى شما زحمتى نيست و دست تان به رهبر عظيم الجثه ى انقلاب ميرسد ، از قول ما امت خارجه نشين به ايشان بفرماييد كه : حاج آقا ! شما كه ماشاالله روى تان را با آب مرده شويخانه شسته اند ، سر جدتان ، كمتر پنبه ى لحاف كهنه باد بدهيد و ملت ما را با شاخ گاو در بيندازيد . مگر نشنيده ايد كه ميگويند : معده ى ليز و آب هندوانه ؟؟!!!
عزت شما زياد .


Monday, April 14, 2003
همسايه هندى .... همسايه امريكايى ....


آقاى كمار ، از هند پا شده بود آمده بود امريكا . چند سالى جان كنده بود و سيلى روزگار خورده بود و پول و پله اى به هم زده بود و توانسته بود خانه اى بخرد و در ينگه دنيا براى خودش صاحب خانه بشود .

اين آقاى هندى ، يك روز كه داشت جلوى خانه اش گل هايش را آب ميداد ، چشمش افتاد به همسايه ى امريكايى اش -- مستر جان -- كه داشت ميرفت سر كارش .
آقاى كمار دستى براى همسايه اش تكان داد و سلامى و خوش و بشى كرد و بخيال اينكه شايد بتواند با خيار جاليز مردم دوست بگيرد ، بادى به بروت انداخت و مثل دروازه ى مسجد شاه دهانش را باز كرد و گفت :
-- ميدانى مستر جان ؟؟ من اگر چه از هند آمده ام ، اما از تو خوشبخت ترم !!
مستر جان ، نگاهى به ريخت و قيافه ى آ قاى كمار انداخت و توى دلش گفت : آقا رو باش كه اندك مندك ، چغندر زردك شده !! بعد ازش پرسيد : چرا تو از من خوشبخت ترى ؟؟
آقاى كمار گفت : تو يك خانه ى بزرگ دارى ، من هم يك خانه ى بزرگ دارم .
آقاى جان با حيرت گفت :؟؟ so what
آقاى كمار در آمد كه : تو يك ماشين شيك گرانقيمت دارى ، من هم يك ماشين شيك گرانقيمت دارم .
آقاى جان با حيرت بيشتر پرسيد : so what
آقاى كمار گفت : همسر شما بسيار زيباست ، من هم همسر بسيار زيبايى دارم .
آقاى جان كه ديگر داشت آن رويش بالا مى آمد ، بحساب اينكه لابد همسايه اش بالا خانه اش را اجاره داده است ، در آمد كه : so what
آقاى كمار دوباره بادى به بروت انداخت و با كلى اهن و تلپ گفت : من از تو خوشبخت ترم ، براى اينكه من يك همسايه ى " امريكايى " دارم ، و تو يك همسايه ى " هندى " !!


قديمى ها ميگفتند : دهى كه نداره ريش سفيد ، به بز ميگن عبدالرشيد ! حالا حكايت ماست .
از روزى كه آن سردار قادسيه !! از ترس سربازان امريكايى ، توى شلوارش خرابى كرده و سوراخ موش را به چندين ميليون درهم خريده و ديگر نه عر عر ميكند و نه جو ميخواهد ، ما امت اسلام ، بدون آنكه خودمان بخواهيم ، با غول بيابان همسايه شده ايم و رهبران پيزى افندى و پهلوان پنبه ى جمهورى اسلامى ، چون مى بينند بوى حلواى شان بلند شده و توى بد انشر و منشرى گير كرده اند كه ديگر نمى توانند با الدرم بلدرم و هارت و پورت و توپ و تشر و شارت و شورت و شمر خوانى كردن ، آبى براى خودشان گرم كنند ، پا ردم ساييده ترين شان يعنى هاشمى رفسنجانى موسوم به سارق العلما را جلو انداخته اند تا بلكه با دم تكان دادن و كاسه ليسى براى امريكايى ها نعل خر مرده را بردارند و در اين جنگ ميان بول و غايط ، نمدى براى كلاه شان كه نه ، بلكه براى عمامه ى سه منى شان فراهم كنند ، غافل از اينكه :
تو نپندارى كزين لاف و دروغ
هرگز افتد نان تلبيس ات به دوغ

ميگويند : يكى از يكى پرسيد : اسمت چيست ؟
گفت : رحمان
گفت : درست شد . اسم من هم عبدالرحمان است . قوم و خويش در آمديم . عبدش ول ، الرحمانش سر بسر !
حالا حكايت ماست . طرف خيلى خوش بوست دم باد هم نشسته است .
چه ميدانم ؟ لابد حكمتى در كار است كه آن روباه رفسنجان ميزند چهچه ى بلبل ، كه خرش بگذرد از پل ....
شما چه فكر مى كنيد ؟؟



Sunday, April 13, 2003
چه بنويسم ....؟؟؟



من اين روز ها ، لبم به خنده باز نمى شود . نميدانم چه مرگم شده است . گاهى ميآيم پاى كامپيوتر و دلم ميخواهد با طنز و كنايه و اشاره ، همه ى حقه بازان عالم را رسوا كنم ، اما اين روزها ،نه دستم به قلم ميرود و نه حال و حوصله اى براى طنز نويسى دارم .
گاهى به خودم ميگويم : در اين دنياى سرشار از شقاوت و بيداد و پلشتى و نامردمى ، چه جاى طنز و طنازى ؟؟
گاهى اما ، دلم ميخواهد با شمشير طنز ، جباران جهان را به خاك در افكنم ، اما دست ها يم كوتاه است و خرما بر نخيل .
من اين روزها شديدا خسته و بيمارم . خسته از بيدادى كه بر انسان ميرود ، و بيمار از زبونى و تنهايى موجودى بنام انسان .
من وقتى سيماى كريه موجود مفلوكى بنام هاشمى رفسنجانى را مى بينم كه چگونه براى غارتگران آمريكايى دم تكان ميدهد ، از انسان بودنم ، از ايرانى بودنم ، از زنده بودنم ، شرمم ميشود .
من وقتى مى بينم مردم عراق چگونه به غارت موزه ملى كشور شان مى پردازند ، از هرچه آزادى است بدم ميآيد .
من وقتى مى بينم فرزندان ميهنم ، فرزندانى كه ميبايست معماران و سازندگان فرداى ميهنم باشند ، چگونه در بخشى از عراق ، به خاك و خون در مى غلتند و رهبران شان به گوشه ى امنى گريخته اند ، دلم به درد مى آيد و ياس و درد و حرمان و رنج در تار و پود جانم ريشه ميدواند .
من دلم ميخواهد تصوير گر شادى هاى مردم باشم .
من دلم ميخواهد همراه مردم دنيا بر امواج شادى سوار شوم و همراه آنها فرياد بزنم : آى ، سيب آوردم سيب .
من ... آه ، چه آرزوها كه در دل ندارم ؟
آرزوى اينكه : انسان به منزلت انسانى اش دست يابد
آرزوى اينكه : آبشارانى از نور و شادى بر سر انسان ببارد .
آرزوى اينكه : انسان ، با ردايى از مهر و عشق ، پليدى و پلشتى را به دور دست ها كوچ دهد و جز با زبان مهر سخن نگويد .
آيا راست است كه ميگويند : جايى كه ميزايند براى مردن ، خوشبختى دروغ بزرگى است ؟؟؟

دوستان .:
دست هاى مان كوتاه بود و خرما بر نخل ، ناچار دست هاى مان را بريديم و بسوى نخل پرتاب كرديم . خرما فراوان ريخت ولى چه سود كه ما دست نداشتيم !!
آيا آرزو هايم را با خود به گور خواهم برد ؟؟


Thursday, April 10, 2003
دو ميليون زندانى در امريكا ....!!!


در گير و دار لشكر كشى امريكا به عراق ، و در حاليكه ارتش ظفر نمون عراق همراه با فداييان مرحوم صدام حسين ، پوزه ى اين اشغالگران اجنبى را به خاك ماليده و آنها را تار و مار كرده بودند !! در خبر هاى راديو شنيدم كه دو ميليون نفر از مردم امريكا ، پشت ميله هاى زندان هستند و آب خنك مى خورند .
گزارش هايى هم كه اين روز ها در مطبوعات امريكا منتشر شده ، نشان ميدهد از هر 146 امريكايى ، يك نفر در زندان است كه 60 در صد آنها ، در رابطه با مواد مخدر دستگير و زندانى شده اند .
صد البته اين گزارش به ما نمى گويد كه چند در صد اين زندانيان سياه پوست هستند اما چند وقت پيش در جايى خواندم كه 48 در صد از سياه پوستان امريكايى ، يا در زندان هستند و ويا از آزادى مشروط بر خوردارند .**
شكر خدا ، ما تا امروز ، غير از زندان امام خمينى ، كارمان به هيچ عدليه و محبس و زندانى نكشيده است و نميدانيم زندان هاى امريكا چگونه جايى است ، اما دوست پزشك مان كه در زندان فدرال در شهر vacaville كار ميكند به ما گفته است كه زندانيان از همه گونه مراقبت هاى بهداشتى و پزشكى بر خوردارند ، وسالانه ميليون ها دلار خرج ميشود تا آقايان و خانم هاى زندانى ، دندان و چشم و گوش و قلب و دماغ و حلق و بينى خودشان را مداوا ومرمت بكنند ! و مثل ما مجبور نباشند نيمى از در آمد خود را بابت بيمه هاى درمانى بپردازند .
يادم ميآيد يكى دو سال پيش ، در گرما گرم كار تابستانى ، يك جوان سالم و قلچماق و قبراق آمد سراغ ما و گفت : آقا ! من تازه از زندان در آمده ام ، ميشود به من كار بدهى ؟؟
ما هم نگاهى به قد و بالاى اين جوان رشيد انداختيم و ديديم طفلكى اگر چه قاشق ندارد با آن آش بخورد ، اما جان ميدهد براى كار هاى سخت و سنگين .
گفتيم : ساعتى ده دلار به شما ميدهيم ، اينجا بنشينيد و اين پرتقال ها را بريزيد توى جعبه و بگذاريد توى سرد خا نه .
جوانك ، آستين هايش را بالا زد و شروع كرد به كار كردن . پس از يكى دو ساعت كه سرى به ايشان زديم ديديم در سايه ى درخت نشسته است و خوش خوشان سيگار دود ميكند . نگاهى به جعبه هاى پرتقال انداختيم و ديديم انگار ميخواهد فيل را با ملاقه آب بدهد وبه اندازه ى يك بچه ى هشت ساله پرتقال توى جعبه كرده است . چيزى نگفتيم و به خودمان گفتيم خر كه با بوسه و پيغام آب نمى خورد ، لابد يواش يواش راه مى افتد .
فردايش هم آمد و تا ظهر كار كرد . كار كه چه عرض كنيم ؟ بازى بازى كرد و وقت كشى فرمود . عصر نشده بود كه آمد سراغ ما و گفت : آقا ! حقوق مان را بده ، ما ميخواهيم برويم !
گفتيم : كجا برويد ؟؟ مگر نمى خواهيد كار كنيد ؟؟
گفت : نه آقا ! ما حوصله ى اينجور كار ها را نداريم ، بر ميگرديم زندان ! آنجا خيلى راحت تر است !!
و حقوقش را گرفت و رفت .

** آزادى مشروط به اين معناست كه مجرمان را طى شرايطى از زندان آزاد ميكنند ولى شديدا تحت كنترل پليس هستند و اگر كوچكترين جرمى مرتكب شوند مجددا به زندان باز گردانيده ميشوند .






Sunday, April 06, 2003
پسر خاله جان ، صدام حسين ...!!!

ما ديشب جاى تان خالى ، رفته بوديم سانفرانسيسكو عيد ديدنى ! ( حالا مته به خشخاش نگذاريد كه آقا ! حالا چه وقت عيد ديدنى است ؟ آن هم بعد از سيزده بدر !! )
بارى ، ما ديشب رفته بوديم عيد ديدنى . موقع رفتن ، توى ماشين ، به اخبار راديو گوش ميداديم . فى الواقع به اخبار جنگ گوش ميداديم .
وقتى شنيديم كه فرودگاه بين المللى بغداد (ببخشيد ! فرودگاه مرحوم صدام ) به محاصره ى سربازان امريكايى در آمده و هواپيما هاى امريكايى هم هزاران بمب روى بغداد ريخته اند ، ما در آمديم و به عيال گفتيم :
-- مى بينى عيال جان ؟ اين اخدا به ما ظلم كرده است . هم به ما ، هم به عراقى ها !!
عيال پرسيد : چه ظلمى ؟؟
گفتيم : همين كه اينقدر نفت به ما داده است ظلم است ديگر !! اگر عراقى ها نفت نداشتند ، كى آقاى بوش و شركا ، اينهمه توپ و تانك و موشك و خمپاره و نميدانم ابزار و آلات آدمكشى به عراق ميفرستادند ؟؟
اگر ما نفت نداشتيم ، كى به اين والزاريات مى افتاديم ؟؟ نان مان را با آب مى خورديم و منت آبدوغ را نمى كشيديم ديگر !!
ظلم از اين بد تر ؟ اگر عراقى ها نفت نداشتند ، حالا توى كپر ها و نميدانم چادر ها شان نشسته بودند و خوش خوشان شير شتر شان را مى خوردند و به قصايد امرالقيس گوش ميدادند و دستكم بچه هاى شان از اينهمه آتش فشان و آتش بازى و بمباران ، زهره ترك نمى شدند .
عيال ، البته چيزى نگفت ، اما آنچنان چپ چپ نگاه مان كرد كه ما فهميديم توى دلش ميگويد : مرده شور تو را ببرد با اين تفسير و تحليل هايت !!
جاى تان خالى ، رفتيم عيد ديدنى ، شام مان را خورديم و زولبيا باميا مان را هم خورديم و نصفه هاى شب بر گشتيم خانه .
وقتيكه بر گشتيم خانه ، ما به عادت معهود ! براى آنكه خواب مان ببرد ، تلويزيون را روشن كرديم و شروع كرديم به كانال پرانى !! هى از كانال يك رفتيم به كانال 999 ، و هى از كانال نهصد و نود و نه آمديم به كانال يك ! . توى يكى از كانال ها ، ديديم آقاى وزير اطلاعات عراق ، با توپ و توپخانه آمده است جلوى دوربين هاى تلويزيونى و دارد سر قبرى گريه ميكند كه مرده تويش نيست ، و با زبانى كه نيمى عربى بود و نيمى نميدانم انگليسى بود فرانسوى بود آلمانى بود چينى بود ، چى بود ، دارد حرف هاى ديپلم ببالا ميزند ! ما هم كنجكاو شديم و نشستيم پاى صحبت ايشان .
خدا بسر شاهد است ، وقتيكه فرمايشات ايشان را شنيديم ، اصلا از شادى نزديك بود پر در بياوريم و پرواز كنيم !! ميدانيد چرا ؟ براى اينكه آقاى وزير اطلاعات عراق با اهن و تلپ ميگفت كه : كدام بمباران ؟؟ كدام فرودگاه ؟؟ اصلا سربازان امريكايى جرات دارند پاى شان را روى خاك عراق بگذارند ؟؟ اصلا هواپيماهاى امريكايى از ترس دفاع ضد هوايى مان ، جرات دارند در آسمان عراق ظاهر بشوند ؟؟ رزمندگان ما در بصره و نجف و كربلا ، چنان دمارى از روزگار سربازان اشغالگر در آورده اند و چنان سيلى جانانه اى به گوش شان نواخته اند كه آنها از ترس فداييان صدام و ملت سلحشور عراق ، دم شان را گذاشته اند روى كول شان و تا پطرز بورگ ! عقب نشينى كرده اند و پشت سرشان را هم نگاه نكرده اند !!
ما كه همينطور داشتيم به عر و تيز هاى وزير اطلاعات عراق گوش ميداديم خواب مان برد . صبح كه از خواب پا شديم ديديم تلويزيون همچنان روشن است و تانك هاى امريكايى ضمن اينكه خيابان هاى بغداد را شخم ميزنند ، چنان توى فرودگاه جولان ميدهند كه انگار نه انگار اينجا تا همين ديروز پريروز ارث باباى مرحوم صدام حسين بوده است .
ما نيم ساعتى به اخبار تلويزيون نگاه كرديم و راه مان را كشيديم و رفتيم پى بد بختى هاى مان . توى راه به خودمان گفتيم پس اين آقاى وزير اطلاعات عراق ديشب با شكم خالى گوز فندقى ميكرده و ترب نداشته بخورد آروغ قيمه ميزده !! ؟؟ و بعد نميدانيم چرا ياد پسر خاله مان افتاديم .

ما يك پسر خاله اى داشتيم كه حالا بيست سى سال است خط و خبرى ازش نداريم . نميدانيم زنده است يا مرده ؟ چه ميدانم ؟ شايد دارد توى دانشگاه اوين درس ميخواند !! . اين پسر خاله مان آدم عجيب و غريبى بود . اهل شر بود .اهل دعوا بود . آدم بزن بهادرى نبود ها ! اما نميدانم چرا همه اش دوست داشت با اين و آن دست به يقه بشود . از بس كتك خورده بود و زخم و زيلى شده بود ، يك جاى سالم نمى توانستى توى بدنش پيدا كنى . اصلا انگار خلق شده بود براى دعوا مرافعه و كتك خوردن ! اما مگر از رو ميرفت ؟ مگر حيا ميكرد ؟
يك روز به ما خبر دادند كه توى بيمارستان است . رفتيم بيمارستان ديدنش . ديديم دماغش را شكسته اند . روى صورتش هفت هشت تا بخيه زده اند . كله اش را باند پيچى كرده اند .به هر انگشت دستش مرهمى گذاشته اند . دست راستش آسيب ديده و پاى چشم چپش هم چنان سياه شده است كه انگار بادنجان بم !!
گفتيم : چه بلايى به سرت آمده پسر خاله جان ؟؟ تصادف كرده اى ؟ چت شده ؟؟
در جواب مان گفت : چنان زدمش كه تا دم مرگ هم يادش نمى رود !!
گفتيم : زديش ؟؟ كى رو زديش ؟؟ خدا از قدت بردارد بگذارد روى عقلت !
گفت : پسر اوسا رحيم رو . چنان زدمش كه تا شش ماه بايد توى بيمارستان بخوابد !!
ما از بيمارستان آمديم بيرون و خواستيم برويم خانه مان . سر كوچه مان ديديم پسر اوسا رحيم ، سر و مرو گنده ، ايستاده است و با بچه هاى محله گل ميگويد و گل مى شنود .
نميدانم پسر خاله مان حالا زنده است يا نه ؟ اما اين مرحوم صدام حسين و وزير اطلاعاتش ما را بد جورى ياد پسر خاله مان مى اندازند !1 .



Saturday, April 05, 2003
فارنهايت 911 ....


آقاى مايكل مور ، سازنده فيلم مستند و زيباى Bowling for Columbine ، كه بهنگام دريافت جايزه ى اسكار ، براى آقاى بوش ولى فقيه كره ى زمين ! خط و نشان كشيد و موجبات شرمسارى بيشتر اين هفت تير كش تكزاسى و شركا را فراهم كرد ، تصميم دارد فيلمى بسازد به نام فارنهايت 911
فيلم مستند Bowling for Columbine كه سه ميلون دلار خرج ساختن آن شده بود ، در دو هفته ى اخير بيش از چهل ميليون دلار فروش داشته ، و يكى از پر فروش ترين فيلم هاى مستند تاريخ سينما به حساب مى آيد .
آقاى مايكل مور ، در گفتگويى كه در روزنامه ى Daily Variety چاپ و توسط خبر گزارى رويتر به سراسر جهان مخابره شده است ميگويد :
-- آقاى جرج بوش رييس جمهور پيشين امريكا ، با محمد بن لادن ، از اعضاى خانواده ى بن لادن ، داراى روابط بسيار گسترده ى تجارى بوده و سيصد ميليون دلار سود حاصل از معاملات بين خانواده ى بوش و خانواده ى بن لادن در اختيار آقاى اسامه بن لادن قرار گرفته است تا امپراطورى تروريستى خود را در سرتا سر جهان گسترش دهد ! .

آقاى مايكل مور ميگويد : خانواده ى بن لادن يك سرمايه گذارى بسيار كلان بر روى شركت بين المللى Carlyle Groupe انجام داده است كه آقاى جرج بوش رييس جمهور پيشين امريكا يكى از اصلى ترين و عمده ترين مشاوران و سهامداران آن بوده است .
بنا به گفته ى مايكل مور ، خانواده ى بوش تا دو ماه پس از فاجعه ى 11 سپتامبر ، روابط خود را همچنان با خانواده ى بن لادن حفظ كرده بود .
فيلم فارنهايت 911 در سال 2004 همزمان با برگزارى انتخابات رياست جمهورى امريكا به معرض نمايش در خواهد آمد .
ياد آورى ميكنم كه كتاب تازه ى آقاى مايكل مور تحت نام " سفيد پوست احمق " اكنون در رديف پر فروش ترين كتاب هاى امريكاست .
خيار شور ....!!

يك آقاى محترمى ، در حاليكه دو تا خيار توى دستش داشت ، وارد يك خوارو بار فروشى شد و به فروشنده گفت :
-- ببخشين آ قا ! شما اينجا خيار شور دارين ؟؟
آقاى فروشنده گفت : بله قربان ، داريم !
آقاى محترم در آمد كه :
-- پس قربون دستت ، ميشه اين خيارامون رو برامون بشورين ؟؟!!!

***خيلى بى مزه بود ، نه ؟؟

Wednesday, April 02, 2003
من مخا لف جنگ هستم ....


برخى از دوستا ن خوبم به من ايراد گرفته اند كه چرا اينگونه بى محابا به آقا ى جرج بوش مى تا زم و از جنگ و خونريزى و كشتا ر بيزا رم .
ببينيد دوستان . من از سيا ست و از سيا ستمدا را ن نفرت دارم .و به همين خا طر است كه سعى ميكنم وارد مقو له ها يى كه بوى سيا ست از آ ن به مشا م ميرسد نشوم .
من معتقدم كه " جنگ " در شا ن و منزلت انسا ن نيست .
من معتقدم كه حيف است موجود نا زنينى بنا م " انسا ن " ، جها ن و پيرا مونش را تنها از نوك مگسك كلاشينكف اش ببيند .
من تصوير گر شا دى ها و غم ها ى مردمى هستم كه در اين كوير هرا س و در اين سرا چه ى ما تم و درد ، سا يبا نى ميخو ا هند تا در زير آن بيا سا يند
و نا نى كه با آن شكم خود و فرزندا ن خود را سير كنند .
من با زور و ظلم و بيدا د و استبدا د و جنگ و خشونت ، در هر لبا س و بهر بها نه اى كه با شد مخا لفم .
من ميگويم : انسا نى كه مى تواند اين جها ن خا كى را به بركه اى زلا ل بدل كند تا همه ى رهروا ن اين بيا با ن تفته ، لحظه اى در آن بيا سا يند و از آب گوا را ى آن بنوشند ، حيف است كه اين بركه ى زلا ل را به خون و چرك و پلشتى بيا لا يد .
من با هر ايده و مسلك و مرا مى كه منزلت انسا ن را تا حد يك جا نور تنزل ميدهد ، و او را وا ميدا رد تا دستش را به خون همنوعا ن خود بيا لايد مخا لفم .
من معتقدم ،انسا ن دا را ى چنا ن كرا مت و چنا ن توا نا يى ها يى است كه مى توا ند بجا ى نقب زدن از ظلمتى به ظلمتى ديگر ، روزنه ها يى از نور و همدلى و شا دى و همزيستى در اين جها ن بگشا يد و آبشا ر ا نى از مهر و عشق و دوستى و رفا قت و همدلى بر آسما ن زندگى خود و ديگرا ن ببا را ند .
من با هر جنگى ، در هر كجا ى دنيا ، و به هر بها نه اى كه با شد مخا لفم و از همين منظر است كه لشكر كشى ايا لا ت متحده به عرا ق را ، توهينى به حيثيت و شرا فت و شا ن و منزلت انسا ن ميدا نم
من به " انسا ن " به صورت يك مفهوم عا م مينگرم و وا بستگى جغرا فيا يى يا دلبستگى ايدئو لوژيكى ، برا ى من معيا ر و محكى برا ى ارزش گذا رى نيست
با ر ديگر تكرا ر ميكنم كه : جنگ در شا ن و منزلت انسا ن نيست . همين و ديگر هيچ .....






Tuesday, April 01, 2003
اين هم شد زندگى ......؟؟!!


**** يكى دو سا لى است كه " لورا " را مى شنا سم . مشترى مغا زه ى من است . بيست و دو سه سا لى از عمرش گذشته است .در هتل ارزا ن قيمتى كه حول و حوش مغا زه ى من است زندگى ميكند .
وارد مغا زه ام مى شود و نو شا به اى ميخرد . دخترك هفت - هشت ما هه اش را در بغل دا رد .
نگا هى به صورتش مى اندا زم و مى بينم از زور درد و نا را حتى ورم كرده است .چشما نش قرمز قر مز است . ميگويم : وا تس آ پ ؟؟
بدون اينكه جوا بم را بد هد ، مثل ابر بها ر گريه مى كند . انگا ر غم ها ى همه ى عا لم توى دلش جمع شده اند . قطرا ت درشت اشك به پهنا ى صورتش جا رى است .
مى پر سم : اتفا قى افتا ده ؟؟ چت شده لورا ؟؟
هق هق كنا ن ميگويد : ميخوا هم بروم . ميخوا هم از اين جهنم بروم . ديگر نمى خوا هم اينجا زندگى كنم . همين امشب از اينجا ميروم . و اشك ريزا ن از مغا زه ام بيرون ميرود .
دلم برا يش بد جورى ميسوزد . يعنى در واقع دلم برا ى بچه اش بيشتر ميسوزد تا خودش .
لحظه اى بعد شوهرش از را ه ميرسد . جوا نكى است كه بفهمى نفهمى به مرز بيست سا لگى رسيده است . دست توى دست دخترك ديگرى اندا خته و خندا ن و بى خيال وارد مغا زه ام ميشود .
چنا ن دخترك را در آغوشش ميفشا رد كه انگا ر ليلى و مجنون اند .
نوشا به اى ميخرند و خنده كنا ن از مغا زه بيرون ميروند .
به خودم ميگويم : عجب وقا حتى ! مردك ، زنى به آ ن زيبا يى و كودكى به آن ملوسى دا رد ، آنوقت آ مده دست در گردن صنم تا زه ترى اندا خته است ؟؟!! خجا لت و حيا هم سرش نمى شود .

غروب كه ميشود ، لورا ، خسته و دلريش و پريشا ن و در هم شكسته ، به مغا زه ام ميآ يد . از من چند تا كا رتن خا لى ميخوا هد تا خرد و ريز ها يش را تويش بريزد و به نا كجا آ با دى كوچ كند .دختركش در آغوشش به خواب رفته است .
مى پرسم : بالاخره ميدا نى به كجا خوا هى رفت ؟؟
ميگويد : نميدانم . نميدانم . ولى با يد از اينجا بروم .
ميگويم : پدرى ؟ ما درى ؟ كس و كا رى ؟ قوم و خويشى دا رى ؟؟
ميگويد : نه ! هيچكس ! خودم هستم و اين دختركم ...
ميگويم : آخر دختر جا ن ، تو با اين وضعى كه دا رى به كجا مى توا نى بروى ؟ اين دخترك بيچا ره ات را آوا ره ميكنى .
به پهنا ى صورتش اشك ميريزد و بغض اما نش نمى دهد تا حرف بزند . چند تا كا رتن خا لى بر ميدا رد و هق هق كنا ن از مغا زه ام بيرون ميرود .
به خودم ميگويم : آ خر اين هم شد زندگى كه اين لعنتى ها دارند ؟؟!!

*****

با د سردى ميوزد . با وجودى كه فصل بها ر است اما نميدا نم چرا امروز اينقدر سرد شده است . غروب غمزده ى دلگيرى است . چه ميدا نم ، شا يد به نظر من دلگير مى آيد .
زن حا مله اى وا رد مغا زه ام ميشود و به من ميگويد : لطفا يك سيگا ر بمن بدهيد .
يك پا كت سيگا ر به او ميدهم . ميگويد : نه ! معذرت ميخوا هم ، من پول خريدن سيگا ر ندا رم . ميخوا ستم از شما خوا هش كنم يك نخ از سيگا ر خودتا ن به من بدهيد .
سيگا ر و كبريتى به او ميدهم و تشكر كنا ن از مغا زه ام بيرون ميرود . نيم سا عتى نميگذرد كه دو با ره بر ميگردد :
-- ميشود يك نخ ديگر سيگا ر به من بدهيد ؟؟
سيگا رى به او ميد هم و را هش را ميكشد و ميرود .
هنوز چند دقيقه اى نگذشته كه دوبا ره سر و كله اش پيدا ميشود . با نوعى شرمندگى سا ختگى ميگويد :
-- ميدا نم كه از من دلخور خوا هى شد ، اما ميتوا نى يك نخ سيگا ر ديگر به من بدهى ؟؟
يك نخ سيگا ر به او ميدهم و از مغا زه بيرون ميرود . من به كا ر ها يم سر گرم ميشوم . از پشت پنجره نگا هى به خيا با ن مى اندا زم و مى بينم در حا شيه ى پيا ده رو نشسته است و انگا ر چشم برا ه كسى است .هوا بد جورى سرد است . با د شديدى ميوزد . زن همچنا ن در حا شيه ى پيا ده رو نشسته است و به ما شين ها و آدم ها خيره شده است .
چند لحظه اى ميگذرد و دوبا ره به سرا غ من ميآ يد . نگا هى به شكم بر آمده اش مى اندا زم و به خودم ميگويم : نكند همين حا لا ، همين جا ، بزا يد ؟؟!!
زن خنده كنا ن به طرف من مي آيد . قبل از اينكه چيزى بگويد ، يك پا كت سيگا ر و يك قوطى كبريت به او ميدهم و ميگويم : مهما ن من !!
برا يش با ور كردنى نيست . از شا دى جيغى ميكشد و بيش از ده با ر از من تشكر ميكند و خوشحا ل و خندا ن از مغا زه بيرون ميرود . در حا شيه ى پيا ده رو مى نشيند و به ما شين ها و آدم ها خيره ميشود .
من توى دلم نگرا ن ميشوم . به خودم ميگويم : توى اين هوا ى سرد ، اين زن بيچا ره ، با اين شكم بر آمده اش ، نكند توى خيا با ن بزا يد ؟؟!!
شب فرا ميرسد . هوا سرد تر و با د گزنده تر شده است . لحظه اى بعد دو با ره سر و كله ى زن حا مله توى مغا زه ام پيدا ميشود . اين با ر جوا نكى همرا ه اوست . جوا نكى با موها ى بلند و لبا س ها يى چركين .
مرد ، دست توى جيب ها يش ميكند و دنبا ل پول ميگردد . اما بيش از سه چها ر پنى پيدا نميكند . توى چشما نم زل ميزند و ميگويد :
--- مى بينى ؟؟ دا ر و ندا رم همين است ! آى ام بروك !!
لبخندى ميزنم و ميگويم : از من چه كا رى برا ى شما سا خته است ؟ چه كمكى مى توانم به شما بكنم ؟؟
ميگويد : ما توى اين هتل زندگى ميكرديم . امروز عصر جل و پلا س ما ن را بيرون ريخته اند . جا يى برا ى خوا بيدن ندا ريم . هوا ى بيرون هم خيلى سرد است .
به شكم بر آمده ى زن نگا ه ميكنم . مى ترسم همين الا ن توى مغا زه ا م ، يك بچه پس بيندا زد . چهل دلا ر از جيبم در ميآ ورم و به زن حا مله ميدهم و ميگويم :
--- برو پول هتل را بده . تا فردا هم خدا بزرگ است !
دلم برا يش ميسوزد . در وا قع دلم بيشتر برا ى بچه اى كه در شكم دا رد ميسوزد تا خودش ...

****

آ قا ى بوش ، ولى فقيه كره زمين ! امروز از كنگره ى امريكا تقا ضا ى 76 ميليا رد دلار كرده است تا خرج جنگ با عرا ق كند ...!!!!


آرشيو
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
 
Powered by Blogger Pro